اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    داستان مینی مال به دلیل حجم کمش برای خونده شدن بیشتر از چند دقیقه وقت خواننده رو نمی گیره . تا حدی که بیشتر وقتا میشه اونو داخل یه قاب قرار داد و به دیوار زد.

    سعی می کنم از این به بعد از این داستان ها اینجا بذارم.
    شما هم همراهی کنین :agree:

    #2
    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    قصه کوچک
    فرانتس کافکا
    ترجمه: احمد شاملو


    موش گفت: «افسوس! دنیا روز به روز تنگ تر می شود . سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم گرفت . دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه
    افق دیوارهایی سر به آسمان می کشد ، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شود که من از هم اکنون خودم را در آخر
    خط می بینم و تله ای که باید در آن افتم پیش چشمم است . »

    «چاره ات در این است که جهتتت را عوض کنی» . گربه در حالی که او را می دید چنین گفت.

    دیدگاه


      #3
      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      غیبت
      پیتر بیکسل
      ترجمه: بهزاد کشمیری پور


      مردی تعریف می کرد چطور می خواستند سر به نیستش کنند. چطور بسته بوندنش و چطور لوله ی اسلحه را روی شقیقه اش فشار داده بودند و فریاد می کشیدند.
      او زنده است و تعریف می کند . ما هم زنده ایم و گوش می دهیم.

      دیدگاه


        #4
        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        پدر بزرگ پیر و نوه
        تولستوی


        پدر بزرگ خیلی پیر شده بود . پاهایش دیگر قدرت راه رفتن نداشت ؛ چشم هایش دیگر جایی را نمی دید ، گوش هایش نمی شنید ، حتی دندانی هم برای غذا خوردن نداشت . پسر و عروسش تصمیم گرفتند دیگر او را سر میز غذا ننشانند ، بلکه کنار بخاری به او غذا بدهند .
        روزی آنها غذای پیرمرد را در فنجان ریختند و برایش بردند . پیرمرد فنجان را به طرف خودش کشید ؛ اما از دستش افتاد و شکست . عروسش عصبانی شد و گفت از این به بعد غذای او را در تشت می ریزد و به او می دهد . پیرمرد آهی کشید , اما چیزی نگفت .
        یک روز زن و شوهر در خانه نشسته بودند که دیدند پسرشان روی زمین نشسته و کاری انجام می دهد . پدر پرسید : میشا ؛ تو داری چه کار می کنی؟
        میشا گفت : دارم تمرین می کنم. وقتی شما پیر بشوید می خواهم با این تشت به شما غذا بدهم .

        دیدگاه


          #5
          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          پنهان کاری
          علی به پژوه


          از میان جمعیت راه باز کرد و خود را به قبر رساند . روی سنگ خم شد و ز یر لب خواند : « مریم مریمی . ولادت 21/3/61 ».
          خواندن را ادامه نداد . بلند شد . دوباره از میان جمعیت راه باز کرد . دور که شد دیگر نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد : « لعنتی، همیشه سنش رو ازم مخفی می کرد».

          دیدگاه


            #6
            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            سایه
            مریم جعفری


            ناگهان سا یه ای روی سرش افتاد . خواست سرش را عقب تر ببرد تا صاحب سا یه را ببیند اما گلوله ای که در نخاعش بود نگذاشت. فکر کرد که چه آدم خوش شانسیست که وسط میدان جنگ سا یه ی یک پرستار بالای سرش است . این را از خنده ای که به دوربین کرد فهمیدم. عکس را گرفتم و فرار کردم . حالا دیگر حتما لاشخور شکمی از عزا در آورده است.

            دیدگاه


              #7
              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              باحال بودن :mrgreen: ادامه بده

              دیدگاه


                #8
                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                می خواهم حادثه ای را گزارش دهم
                تام فورد


                «سلیا همه اش تقصیر توست . جنازه ی مرا می بینی که توی استخر غوطه می خورد. بدرود. اومبرتو»
                سلیا تلوتلو خوران و یادداشت در مشت بیرون آمد و مرا دید، که دمر توی آب غوطه می خوردم، درست مثل مگسی که درظرف ژله گیر افتاده . وقتی توی آب شیرجه رفت تا مرا نجات دهد و یادش آمد شنا بلد نیست، بیرون آمدم.
                متهم ٣٣٨۴١٢

                دیدگاه


                  #9
                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  پایان بحث
                  استیو ماس


                  تام مردی جوان و خوش برخورد بود، هرچند وقتی با سام که دو ماه بود هم خانه اش شده بود، شروع به جدل می کرد .
                  حال خوشی نداشت : « نمی شود، نمی شود یک داستان کوتاه را فقط با ۵۵ کلمه نوشت، ابله ! »
                  سام او را با شلیک گلوله ای ساکت کرد . بعد با لبخندی گفت : «می بینی که می شود.»

                  دیدگاه


                    #10
                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    باران
                    فاطمه جعفری


                    زن کنار پنجره ایستاده است . باران می بارد . مرد در اتاق روی تخت دراز کشیده است.
                    «بیا دیگه تموم نشد؟ »
                    زن خاموش باران را تماشا می کند.
                    مگه چقدر ظرف بود؟ بسه دیگه، بقیه اش رو فردا بشور؛ »
                    «. حالا بیا »
                    زن چشمانش را می بندد. تکان نمی خورد.
                    « بابا خشکمون زد، خوابم میاد، زودتر بیا. »
                    زن چشمانش را بیشتر رو ی هم فشار می دهد . آب دهانش را محکم
                    قورت می دهد.
                    «خوابیدم، لازم نیست بیای، تا صبح ظرف بشور .»
                    زن چشمانش را باز می کند. باران شیشه پنجره را می شوید.

                    دیدگاه


                      #11
                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      آلکس بدیمن
                      جین میل آندر


                      استعداد آلکس به اثبات رسید . رستورانی که در آن ظرف می شست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت ، برچیده شد . مدرسه ای که در آن درس می داد ، شش ماه بعد از استعفای او تعطیل کردند . به فاصله ای کوتاه از خروج او ، روزنامه را بستند .
                      آلکس لبخندی زد و دستش را بلند کرد تا سوگندی بخورد که سرباز ارتش ایالات متحده شود .

                      دیدگاه


                        #12
                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        آسمان بادکنکی
                        مینا حق مقدم


                        کلاغ پر ! گنجشک پر !
                        انگشت نحیف و لاغری همراه با انگشت زمخت پدرش با هر کلامی می رفت تا اوج دیده هایش و بعد با فرودی دلنشین روی زمین نشست .
                        « بادکنک اون آقاهه هم پر ، اوناهاش اون بادکنک فروشه ! »
                        بادکنک سفید رفت و توی هیاهوی جمعیت گم شد . یک نفر توی پارک نگاهش به بادکنک خیره ماند ، در حالی که سرنگی در دستش جا خوش کرده بود .
                        « بابا ! بابا ! اون آقاهه هم پر ...! »

                        دیدگاه


                          #13
                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          انتخاب
                          محمد گنجی


                          - آقایون ، خانوما چی میل دارید؟
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -چای
                          -آب پرتقال
                          -می خوای متفاوت باشی ، نه؟!

                          دیدگاه


                            #14
                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            بهانه فلسفی
                            محمد صالح زارع پور


                            در حالی که دستش ر ا به زیر جلد مجله برد و با تمانینه روی صفحه آخر رهایش کرد، نگاهی را که از روی صفحه مجله چرخیده بود به تنها عکس اتاقش که بی تکلف، با یک سوزن،نقش دیوار بود خیره کرد و با لبخندی از روی بی میلی، زیر لب گفت: احمق!
                            این سومین کلمه ای بود که در این چند لحظه با خو د گفته بود؛ دو کلمه دیگر را هنگام دیدن اطلاعیه صفحه آخر و در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفته بود : احمقانه است!
                            شاید به دلیل مو های پرپشت صورتش، اما مدت ها بود که نبوسیده بودش.
                            اندام کامل مردانه، رفتار انتلکتوئل مابانه، و البته موهای پرپشت صورتش مانع از خواهش کردن او بود . با خود فکر می کرد که : اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتیاق برای تبریک مرا می بوسد.
                            قلمش را برداشت و بدون کمترین اعتنائی به نگاههای مضطربانه کاغذ در حالی که به سمت آن حمله ور می شد با خود و باز هم زیر لب گفت : مگر احمقند آه نفهمند فقط برای بردن نوشته ام؟
                            اولین کلمات داستانش را نوشت: در حالی که....!
                            و دوباره زیر لب ادامه داد که: کسی چه می داند که چقدر  محتاجم!؟

                            دیدگاه


                              #15
                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              عشق
                              سعید میر سعیدی


                              من ده سال دارم . دختر همسا یه ما هم ده سالش است . فکر می کنم ده سال بعد - وقتی بیست ساله شدم- عاشق او خواهم شد.
                              ___
                              من بیست سال دارم . دختر همسا یه ما هم بیست سالش است . فکر می کنم ده سال قبل - وقتی که ده ساله بوده ام - عاشق او بوده ام.

                              دیدگاه

                              لطفا صبر کنید...
                              X