اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    #76
    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    پسر کوچکی از مادرش خواست که برای شرکت در نخستین جلسه خانه و مدرسه ابتدایی به مدرسه اش بیاید. مادر در میان دلهره و نگرانی پسر پذیرفت. این نخستین بار بود که همکلاسها و معلم پسر بچه مادرش را می دیدند و پسر بچه از وضع ظاهر مادر احساس شرمندگی می کرد.
    با آنکه مادر آن پسر زن زیبایی بود، یک اثر سوختگی تقریباً همه قسمت راست صورت او را فرا گرفته بود.پسر بچه هرگز نمی خواست درباره دلیل و چگونگی پدید آمدن آن اثر زخم بر روی صورت از او سوال کند . در طی برگزاری جلسه، مردم با وجود دیدن اثر سوختگی، تحت تأثیر مهربانی و زیبایی باطنی مادر قرار گرفتند. اما پسر بچه همچنان شرمنده بود و خود را از همه پنهان می کرد.
    با وجود این، او شاهد گفت و گویی آهسته میان مادر و معلمش بود و سخنان آن دو را شنید.
    معلم پرسید: « دلیل وجود اثر زخم بر روی صورت شما چیست؟ »
    مادر پاسخ داد: « وقتی پسرم کوچکتر بود، اتاقش آتش گرفت. همه با وحشت در حال فرار بودند؛ زیرا آتش هر لحظه مهار ناپذیر تر می شد. من به درون اتاق رفتم و در حالی که به سوی تختخواب پسرم می دویدم، ناگهان تیرک سقف اتاق را دیدم که در حال افتادن بود. خود را بر روی پسرم انداختم و سعی کردم او را از اصابت تیر محافظت کنم. در آن لحظه خوشبختانه آتشنشانها وارد شدند و هر دوی ما را نجات دادند.»
    پس از آن مادر دستی بر جای سوختگی صورتش کشید و گفت: « این جای زخم برای همیشه در صورتم می ماند؛ اما تا به امروز از آنچه انجام داده ام پشیمان نیستم.»
    در این لحظه پسر بچه، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، دوان دوان به سوی مادر آمد و او را در آغوش گرفت و در آن لحظه فدارکاری بزرگی را که مادر برایش انجام داده بود، با تمام وجود احساس کرد. او سراسر روز دستهای مادر را محکم در دستهایش فشرد

    دیدگاه


      #77
      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعدمی تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
      در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزارمی شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
      سه ماه بعد کودک توانست درمسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز درمسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفانرا زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد.
      وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بودکه اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، وسوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خوداستفاده کنی.
      راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.

      دیدگاه


        #78
        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد.از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند.بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.
        پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند.سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود.
        تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
        سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟"
        دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
        پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند.
        هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.
        دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند.پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند."
        سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟

        دیدگاه


          #79
          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          بچه های خوب
          filtering.sepanta.net
          آره قبول داریم. ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم. اون رو گذاشته بودیم خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم، هرچی می گفت: بیشترسربزنین، می گفتیم: کارداریم. می گفت: دلم واسه بچه هاتون تنگ شده، می گفتیم: اونا هم درس دارن.
          آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم.
          اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم. اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون. دیگه هر هفته بهش سر می زنیم. بچه هامون رو هم با خودمون می بریم.
          حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم...

          دیدگاه


            #80
            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            filtering.sepanta.net
            هوا سرد بود و کم کم دانه های برف، سطح شیشه ماشین را می پوشاندند. هر لحظه بر سرعتم می افزودم و گاهی از آیینه جلو، پشت سرم را دید می زدم که کسی تعقیبم نکرده باشد. هنوز هم برایم فابل باور نبود که چنین کاری انجام داده ام. دختر بیچاره، وقتی ببینه ماشینش نیست، قیافه اش دیدنی می شه. تا تو باشی وقتی میری دکهء روزنامه فروشی، ماشینت رو خاموش کنی. اصلاً تو رو چه به سوار شدن زانتیا. کم کم هوا تاریک می شد و چراغهای کنار خیابان در حال روشن شدن. صدای ضبط را بلندتر کرده و شروع کردم به ویراژ دادن.
            تقریبا اطراف محل خودمون بودم که ناگهان زنی را با چادر مشکی وسط خیابان دیدم. بی اختیار، فرمان را به سمت او چرخاندم. با سرعت بالا، ضربهء شدیدی به او وارد کرده و پرتش کردم. سرعتم را کم کردم، بدنم سرد شده بود و جلوی چشمانم سیاهی میرفت. صدایی در گوشم زمزمه کرد: "چرا وایستادی؟ می خوای خودت رو توی دردسر بندازی؟" با عصبانیت داد زدم:" لعنتی". به سرعت از محل دور شدم. از چنـد چهارراه گذشتم، ماشین را داخـل کوچه ای، پارک کرده و سرم را روی فرمان گذاشتم.
            ضربان قلبم آنقدر شدید بود که هر لحظه فکر می کردم از جا کنده می شود. چشمانم را بسته و به فکر فرو رفتم. بعد از چند لحظه صدای زنگ گوشی موبایلم، مرا به خودم آورد. گوشی را سریع برداشته و نگاهی به شماره اش انداختم، از تلفن عمومی بود. دکمه گوشی را فشار داده و آن را آرام نزدیک گوشم بردم. سرو صدای زیادی از آن طرف خط، به گوشم می خورد. با خونسردی گفتم: "الو" به سختی فهمیدم صدای برادرم حمید است که تکه تکه حرف می زد: "الو، سعید، سریع خودت رو به بیمارستان برسان... مامان... مامان.. یه زانتیا بهش زده و فرار کرده..."

            دیدگاه


              #81
              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              فرزندان نبوغ
              filtering.sepanta.net
              می گویند "مریلین مونرو" زمانی نامه ای به "آلبرت اینشتن" نوشت با این مضون: فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم، بچه هایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو، چه محشری می شوند.
              آقای اینشتن هم نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم. واقعا هم که چه غوغایی می شود، ولی این یک روی سکه است. فکر این را هم بکنید که اگر قضیه بعکس بشود، چه رسوایی بزرگی بپا می شود.

              دیدگاه


                #82
                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                مردی که عاشق شده بود
                filtering.sepanta.net
                روزی مردی که عاشق شده بود، در خیابان قدم میآ‌زد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد... از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهی عمیق به چپ و راست خیابان انداخت، و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد، خیابان خلوت و خالی بود.
                مرد آهسته وسط خیابان رفت. ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زیر گرفت!

                دیدگاه


                  #83
                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  ...
                  filtering.sepanta.net
                  پشت درِ اتاق عمل…
                  جایی که همه مومن و مسلمان میآ‌شوند!

                  دیدگاه


                    #84
                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    قفس
                    filtering.sepanta.net
                    پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود، به ماهی نگاه کرد و گفت: "سقف قفست شکسته، چرا پرواز نمی کنی؟"

                    دیدگاه


                      #85
                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      ارزش
                      filtering.sepanta.net
                      روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
                      پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
                      پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟" پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."

                      دیدگاه


                        #86
                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        کمک
                        filtering.sepanta.net
                        یک شب، حدود ساعت ٥/١١، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر بارش باران شدیدى، ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. (وقوع این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود.)
                        مرد جوان آن زن سیاهپوست را سوار ماشینش کرد تا از زیر باران نجات یابد، سپس مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت، از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و به او کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید.
                        چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
                        "از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید، بسیار متشکرم. باران نه تنها لباسهایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی شائبه به دیگران دعا میکنم."
                        ارادتمند خانم نات کینگ کول

                        دیدگاه


                          #87
                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          راز خوشبختی
                          پائولو کوییلو
                          تاجری پسرش را برای اموختن "راز خوشبختی" به نزد خردمندترین انسانها فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی می کرد. بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد. فروشندگان وارد و خارج می شدند. مردم در گوشه ای گفتگو می کردند. ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسید.
                          خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد، اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که "راز خوشبختی" را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم. آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر، در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.
                          مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید؟ مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است. تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند. خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در ان ساکن است بشناسد.
                          مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت. در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را. ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
                          آنوقت مرد خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست: "راز خوشبختی" اینست که همه شگفتگیهای جهان را بنگری، بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.

                          دیدگاه


                            #88
                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            تاجر و ماهیگیر
                            filtering.sepanta.net
                            یک تاجر آمریکایی نزدیک یکی از روستاهای مکزیک ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. تاجر از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
                            تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
                            تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
                            تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری! ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟
                            تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی، اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی. بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی. این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک. اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی. ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟
                            تاجر: پانزده تا بیست سال! ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
                            تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره. ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟
                            تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکده ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

                            دیدگاه


                              #89
                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              غریبه
                              filtering.sepanta.net
                              ابرها تمام آسمان را پوشانده بود، مثل شب پیش. نیمه های شب بود و هرلحظه خیابان خلوت تر میشد. راه زیادی تاخانه نمانده بود، از اضافه کاری امروز بسیار خسته شده بودم طوری که راه رفتن برایم سخت شده بود و پلک هایم سنگینی می کردند.
                              طبق عادت، کیف جیبی ام را در آورده و نگاهی به عکسهای داخل آن کردم و دوباره سرجایش گذاشتم. قدم هایم را تندتر کردم. لحظه ای حس کردم کسی تعقیبم می کند. دسته کلیدم را انـداختم زمین و به همین بهانه نگاهی به پشت سـرم انداختم. مردی بلند قـد و هیکلی با سرعت به طرفم می آمد. تا بلند شدم، صدا زد:
                              ـ یک لحظه صبرکنین.
                              خودم را به نشنیدن زدم و قدم هایم را تندتر کردم طوری که شک نکند. پیچ خیابان کمی چرخیدم و نیــم نگاهی بــه پشت ســرم انداختم. دیدم که با دست اشاره می کند و با عجله به طرفم می آید. قد و هیکلش مثل ناصر بود. شاید چون امروز پیش رئیس لو اش داده بودم آمده انتقام بگیرد. امروز بدون اجازه داخل اتاق رئیس رفته و مدارکی را داخل کیفش گذاشته بود. من از پشت در نیمه باز دیدم و بعد به رئیس گزارش دادم.
                              قدم هایم را تندتر از قبل کرده و به سرعت داخل اولین کوچه شدم. تمام تنم می لرزید و از کار امروزم پشیمان بودم چون ناصر آدم بی فکری بود. جلوتر که رفتم دیدم کوچه بن بست است. سریع پشت یکی از ستونها پنهان شدم. چند لحظه بعد دیدم که به هر طرف نگاه می کند و با عجله داخل کوچه شد و ازکنارم به سرعت گذشت. من هم که در آن لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید به سمتش حمله کردم و فریاد زدم :
                              ـ خودم دیدم که برداشتی.
                              درهمان لحظه صورت مرد غریبه ای را کـه کیف جیبی ام در دستش بــود دیدم کــه با تعجب وترس می گفت:
                              ـ باور کنین من برش نداشتم. از جیبتان افتاده بود.

                              دیدگاه


                                #90
                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                چهار شمع
                                filtering.sepanta.net
                                رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند.

                                شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.
                                اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.
                                دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.
                                شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
                                ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن. سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم. من امید هستم!
                                کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X