سلام دوستان
آفتاب لب بام!
چند ماهیه دارم به مفهوم این جمله کوتاه فکر میکنم، کنایه که یکی از دوستان بهم انداخت.
چه جمله ی مسخره ای!
من تو زندگیم هیچ وقت آفتاب واقعی نبودم؛ علی رقم تمام مهارت ها، دانش و تجربه ای که داشتم، کسی از نور و روشناییم بهره ای نبرد، من تمام عمرم رو صرف پول درآوردن کردم، همیشه نق میزنم و ازهمه چیز و همه کس متنفر بودم. البته یادم میاد که اوایل و مخصوصا در زمان تحصیل و دانشگاه، وطن پرستی افراطی بودم. تلاش برای یادگیری موضوعات جدید، افزایش سواد عمومی و .... در من موج میزد و هر گروه علمی و عملی که در دانشگاه وجود داشت، من یا سر گروهش بودم یا یکی از اعضای کلیدیش. دلم میخواست کشورم رو نجات بدم و اون رو به یکی از قطب های صنعتی دنیا تبدیل کنم، دلم میخواست در آینده و وقتی که مُردم مشابه با دکتر حسابی یا انشتین ازم یاد بشه و چرت و پرت های که گفتم بشه جملات قصار نوشته شده در دیوار مدارس و دانشگاه ها. جوان بودم و جویای نام.
من دوست داشتم کانون توجه باشم؛ من کسی بودم که از بقیه باهوش ترم، زودتر از بقیه مطلب رو میگیرم، نمرات درسیم از بقیه بالاتره و تا کاری که شروع کردم رو به پایان نرسونم آروم نمیگیرم. من از کار گروهی، مدیریت و استفاده صحیح از نیروی انسانی هیچ دانشی نداشتم و به دلیل اعتماد به نفس بالای که داشتم هیچ وقت نخواستم در موردش چیزی بدونم، من فقط میخواستم برسم، مسیر و راه مشخص نبود، برنامه ای نداشتم، اصلا نمیدونستم به چی باید برسم، تبدیل کردن کشور عقب مونده ای مثل ایران به یکی از قطب های صنعتی جهان هم شد هدف؟؛ مثل سگی بودم که به دنبال ماشین های مختلف می دوه، تمام انرژی رو میزاره و با تمام قدرت می دوه و و خودش رو پاره میکنه، پارس میکنه ،به زبون سگی به همه چیز و همه کس فحش میشه و در نهایت به ماشین میرسه ؛ بعدش چی ؟ ماشین رو ول میکنه و به نقطه شروع برمیگرده، این چرخه باطل مدام تکرار میشه. من هیچ دوست صمیمی نداشتم.
با گذر زمان کم کم به این نتیجه رسیدم که هیچ گ.ی نمیتونم بخورم، این کشور هیچ وقت پیشرفته نمیشه، مردمش همیشه احمق خواهند موند. پس راهی خدمت سربازی شدم و دوسال از عمرم رو به فاک دادم، اون موقع خیلی به زمان اهمیت میدادم، بعد ها به این نتیجه رسیدم که بی ارزشترین چیز توی این کشور زمانه؛ خدمت سربازی که تموم شد ازدوااج کردم و دو تا بچه ساختم و در گیر روال عادی زندگی شدم.
در میان سالی و بعد از چند سال کار کردن در یک شرکت دولتی که حقوق و مزایای خوبی بهم می داد، شرکت خودم رو تاسیس کردم، مدیریت و استفاده صحیح از منابع و نیروانسانی رو یاد گرفتم و به لطف تحریم ها و دوستان زیادی که در صنعت دارم پول خوبی به دست میارم. دیگران میگن یک آدم موفق هستم که هیچ مشکلی نداره و در بالاترین سطح رفاه داره زندگی میکنه، خودم میگم، آیا رویای من این بود؟
باور کنید این سوال رو همیشه از خودم می پرسم، سر صف صبحگاهی در خدمت سربازی، هنگام لالایی خوندن برای پسر کوچولوم، پشت میز کارم هنگام گوش دادن به چرت و پرت های رئیسم و در دفتر خودم هنگام گوش دادن به حرف های منشیم که با ناز و اشوه های خاصی بیان میشه و خیلی دوست داره یه سر ببرمش کیش.
نمیخوام در مورد تنفرم از کشور و مردم بگم، نمیخوام مشکلات موجود در جامعه رو بازگو کنم و دنبال دلایلش بگردم و با طولانی کردن این متن سرتون رو به درد بیارم، من اینجام تا اعتراف کنم دو سوم عمرم رو بر سر اهداف پوچ و بدرد نخور سپری کردم و میخوام یک سوم باقی مونده رو صرف رویایی کنم که همیشه داشتم.
من میخوام یه کار بزرگ و مفید انجام بدم ، مثل قبل دنبال اسم و رسم نیستم و اینکار رو برای اینکه خا.ه مالیم رو بکنن و ازم تقدیر و تشکر کنن انجام نمیدم، از این بعد برای دل خودم کار میکنم. تجریباتی که دارم رو با شما فرزندان عزیزم به اشتراک میزارم و بهتون یاد میدم که از کجا و چجوری پول دربیارید.
این کاری هست که نمیشه تنهایی انجامش داد، نیاز به تخصص و پشتکار و علاقه داره، بشر دوستی و انسان دوستی میخواد. اگه تو هم مثل هم هستی و رویایی بزرگ در سر داری، در ادامه این تاپیک از رویات برام بگو، اگه بتونم چند نفر رو که هدف مشترکی مثل خودم دارن پیدا کنم، عالی میشه، من میخوام توی زندگی چند نفر تاثیر داشته باشم و عالم بی عمل نباشم و برای اینکار به کمک و همراهی شما نیاز دارم.
ادامه دارد...
آفتاب لب بام!
چند ماهیه دارم به مفهوم این جمله کوتاه فکر میکنم، کنایه که یکی از دوستان بهم انداخت.
چه جمله ی مسخره ای!
من تو زندگیم هیچ وقت آفتاب واقعی نبودم؛ علی رقم تمام مهارت ها، دانش و تجربه ای که داشتم، کسی از نور و روشناییم بهره ای نبرد، من تمام عمرم رو صرف پول درآوردن کردم، همیشه نق میزنم و ازهمه چیز و همه کس متنفر بودم. البته یادم میاد که اوایل و مخصوصا در زمان تحصیل و دانشگاه، وطن پرستی افراطی بودم. تلاش برای یادگیری موضوعات جدید، افزایش سواد عمومی و .... در من موج میزد و هر گروه علمی و عملی که در دانشگاه وجود داشت، من یا سر گروهش بودم یا یکی از اعضای کلیدیش. دلم میخواست کشورم رو نجات بدم و اون رو به یکی از قطب های صنعتی دنیا تبدیل کنم، دلم میخواست در آینده و وقتی که مُردم مشابه با دکتر حسابی یا انشتین ازم یاد بشه و چرت و پرت های که گفتم بشه جملات قصار نوشته شده در دیوار مدارس و دانشگاه ها. جوان بودم و جویای نام.
من دوست داشتم کانون توجه باشم؛ من کسی بودم که از بقیه باهوش ترم، زودتر از بقیه مطلب رو میگیرم، نمرات درسیم از بقیه بالاتره و تا کاری که شروع کردم رو به پایان نرسونم آروم نمیگیرم. من از کار گروهی، مدیریت و استفاده صحیح از نیروی انسانی هیچ دانشی نداشتم و به دلیل اعتماد به نفس بالای که داشتم هیچ وقت نخواستم در موردش چیزی بدونم، من فقط میخواستم برسم، مسیر و راه مشخص نبود، برنامه ای نداشتم، اصلا نمیدونستم به چی باید برسم، تبدیل کردن کشور عقب مونده ای مثل ایران به یکی از قطب های صنعتی جهان هم شد هدف؟؛ مثل سگی بودم که به دنبال ماشین های مختلف می دوه، تمام انرژی رو میزاره و با تمام قدرت می دوه و و خودش رو پاره میکنه، پارس میکنه ،به زبون سگی به همه چیز و همه کس فحش میشه و در نهایت به ماشین میرسه ؛ بعدش چی ؟ ماشین رو ول میکنه و به نقطه شروع برمیگرده، این چرخه باطل مدام تکرار میشه. من هیچ دوست صمیمی نداشتم.
با گذر زمان کم کم به این نتیجه رسیدم که هیچ گ.ی نمیتونم بخورم، این کشور هیچ وقت پیشرفته نمیشه، مردمش همیشه احمق خواهند موند. پس راهی خدمت سربازی شدم و دوسال از عمرم رو به فاک دادم، اون موقع خیلی به زمان اهمیت میدادم، بعد ها به این نتیجه رسیدم که بی ارزشترین چیز توی این کشور زمانه؛ خدمت سربازی که تموم شد ازدوااج کردم و دو تا بچه ساختم و در گیر روال عادی زندگی شدم.
در میان سالی و بعد از چند سال کار کردن در یک شرکت دولتی که حقوق و مزایای خوبی بهم می داد، شرکت خودم رو تاسیس کردم، مدیریت و استفاده صحیح از منابع و نیروانسانی رو یاد گرفتم و به لطف تحریم ها و دوستان زیادی که در صنعت دارم پول خوبی به دست میارم. دیگران میگن یک آدم موفق هستم که هیچ مشکلی نداره و در بالاترین سطح رفاه داره زندگی میکنه، خودم میگم، آیا رویای من این بود؟
باور کنید این سوال رو همیشه از خودم می پرسم، سر صف صبحگاهی در خدمت سربازی، هنگام لالایی خوندن برای پسر کوچولوم، پشت میز کارم هنگام گوش دادن به چرت و پرت های رئیسم و در دفتر خودم هنگام گوش دادن به حرف های منشیم که با ناز و اشوه های خاصی بیان میشه و خیلی دوست داره یه سر ببرمش کیش.
نمیخوام در مورد تنفرم از کشور و مردم بگم، نمیخوام مشکلات موجود در جامعه رو بازگو کنم و دنبال دلایلش بگردم و با طولانی کردن این متن سرتون رو به درد بیارم، من اینجام تا اعتراف کنم دو سوم عمرم رو بر سر اهداف پوچ و بدرد نخور سپری کردم و میخوام یک سوم باقی مونده رو صرف رویایی کنم که همیشه داشتم.
من میخوام یه کار بزرگ و مفید انجام بدم ، مثل قبل دنبال اسم و رسم نیستم و اینکار رو برای اینکه خا.ه مالیم رو بکنن و ازم تقدیر و تشکر کنن انجام نمیدم، از این بعد برای دل خودم کار میکنم. تجریباتی که دارم رو با شما فرزندان عزیزم به اشتراک میزارم و بهتون یاد میدم که از کجا و چجوری پول دربیارید.
این کاری هست که نمیشه تنهایی انجامش داد، نیاز به تخصص و پشتکار و علاقه داره، بشر دوستی و انسان دوستی میخواد. اگه تو هم مثل هم هستی و رویایی بزرگ در سر داری، در ادامه این تاپیک از رویات برام بگو، اگه بتونم چند نفر رو که هدف مشترکی مثل خودم دارن پیدا کنم، عالی میشه، من میخوام توی زندگی چند نفر تاثیر داشته باشم و عالم بی عمل نباشم و برای اینکار به کمک و همراهی شما نیاز دارم.
ادامه دارد...
دیدگاه